من میرم رو اعصابش... میگه اعصاب ندارم گم شو... ساین اوت میکنه و میره... 

 

 

 

دست منم بش نمیرسه... تنها کاری که میشه کرد اینه که گم شم... 

سرم خیلیییییی شلوغه

حالا اسفند همون جوری شده که دل من میخواد... 

 

 

سر فرصت آپ میکنم....

دنیای سایبر

الان چند ساله که هر روز مینویسم... حتی اگه هر روز وبلاگم آپ نمیشه....  

 

چند ساله که روزانه ساعتهای زیادی از وقتم  تو دنیای مجازی میگذره... با خوندن نوشته های دیگران... و اینور اونور سرک کشیدن... با ادم های زیادی آشنا شدم... بی تجربگی زیاد داشتم... تجربه های تلخ و شیرین...  

 

تازه دارم میفهمم که دنیای مجازی بهتره محدود باشه و آدم زندگیشو نریزه این تو... عادت نکنه بهش... اگه تو این چند سال به حای این همه روزمره نوشتن... این همه کامنت گذاشتن... اینهمه چت کردن... رو نرم افزار های تخصصیم کار کرده بودم... کجا بودم و الان کجام... 

 

اینو خیلی دیر متوجه شدم... خیلی دیر...

روزمره

سارا میگه بچه ها من امروز صدای مرتضی را ضبط کردم!... بهش میگم بلوتوثتو روشن کن.. روشن میکنه و من فیلمی که از مرتضی گرفتمو واسش میفرستم... بچه دهنش باز میمونه... 

 

 

دلیل بداخلاقی های این چند روزه و بیحوصلگیهامو فهمیدم... بهش میگن سندروم قبل از... خب راحت شدم بالاخره چون بیشتر از اینکه دیگران اذیت شن خودم اذیتم میشم! 

 

امروز مخمل بهم زنگ زد... عزیزم... خیلی بچه خوبیه... تو این هفته باهاش قرار میذارم یه روز بریم بیرون... خیلی خودمونی بود... چند بار اسممو گفت.. شوخی هاشو دوست دارم.. خیلی مودبه... 

 

تا ساعت ۳ شب با رضا حرف زدم... خیلی به نظرم آدم جدیدی بود... این همه ساله میشناسمش و خیلی چیزا را در موردش نمیدونستم... وقتی به ادم ها نزدیک میشیم چیزای خیلی جدیدی توشون میبینیم... بعضی چیزاشون خوبه.. بعضی چیزاشون بد... ولی در مورد رضا نظرم از اینرو به اونرو شد... فکرشم نمیکردم همچین ادمی باشه... 

گفت دیروز یه آقایی اومده مغازم قبض برقو ببینه یه مبل استیل تو راهش بوده... بهش گفتم برو روش نترس... گفته آقا من تا حالا رو این مبل ها ننشستم حالا با پا برم روش... گفت مرده که رفته نیم ساعت گریه کردم!!!... بعد گفت از هرچی پوله متنفر شدم.... از خودم متنفر شدم... از این حرف ها میزد برام... 

 

.

 

امروز جفری یه چیزایی میگفت... کلی ایده به ذهنم رسید... کلی موضوع جدید واسه پروژم... 

 

۲تا از همکلاسی ها همو دوس دارن... ولی میخوان اینو از بقیه قایم کنن... امروز از یه کلاسی خواستم برم بیرون... صداشونو شنیدم که پشت دره کلاس دارن باهم حرف میزنن... هر چی منتظر موندم حرفاشون تموم شه و برن بی فایده بود!... نمیدونم چرا حس کردم اگه منو ببینن خجالت زده میشن!!... ولی خب نمیرفتن منم کار داشتم... دره کلاسو باز کردم.. هول شدن دوتاشون!... منم خیلی عادی سلام کردم و رفتم!!... 

 

خسته اومدیم خونه... همخونه ای ها اصرار کردن که براشون شام بپزم... ماکارونی داغونی پختم تا اونا باشن دیگه خسته و کوفته گیر ندن بگم تو دستپختت خوبه شام بپز....

غرور

بهش اس ام اس دادم... جواب نداد... فهمیدم شارژ نداره... شانسی تو کیفم یه کارت شارژ داشتم... براش شمارشو اس ام اس کردم... شرمنده شد... خودمم از کارم خجالت کشیدم!!... کاش غرورشو نمیشکوندم...