مخمل

با بچه های دانشگاه دور هم نشسته ایم... شیطانی مخمل گل میکند(برای سرکار گذاشتن بقیه) و میگوید بچه ها  خبر دارید گل گلی نامزد کرده؟ همه با هم میگوییم عه بگو ببینیم با کیه؟ ما مشیناسیمش؟... شیطانی مخمل بیشتر گل میکند میگوید آره میشناسیدش از بچه های ورودی ۸۳ خودمونه... همه با هم میگوییم بگو کیه؟... مخمل بدون لبخند میگوید قول داده ام به کسی چیزی نگویم... همگی اصرار و مخمل انکار... میگوید هنوز قطعی نیست و در حد دوستی است وقتی قطعی شد به همه تان میگویم.... 

 

دوباره کمی اصرار میکنیم.... وقتی که میبینیم مخمل کوتاه نمی آید میگوییم خب باشه حالا مثکه گل گلی واسه ما مهمه... خب به ما چه ربطی داره اصلا هم برامون مهم نیست!... حامد میگوید بچه ها به نظرتون گل گلی هنوز موتور وسپای قرمزشو داره؟... جمع منفجر میشود از خنده... صدای خنده در فضای بسته ی رستوران میپیچد...  

 

کپل به نون میگوید شماره ی گل گلیو داری؟... نون شماره ی گل گلی را میخواند... کپل ریلکس شماره را میگیرد و گوشی اش را روی اسپیکر میگذارد... شیطنت در چهره اش موج میزند... مخمل متعجب نگاه میکند باورش نمیشود کپل که تا حالا گل گلی را ندیده به او تماس بگیرد...  

  

.

ساعت ۱۱:۴۵... گل گلی صفحه ی فیس بوکش را چک میکند و عکس های جدیدش را آپلود میکند.. ویبره ی مبایل... گل گلی جواب میدهد... 

 

کپل مثل همیشه مسلط و راحت و آرام.... سلام و احوالپرسی میکند... هر چه گل گلی میگوید شما... کپل طفره میرود... و میگوید یکی از دوستان قدیمت هستم... شنیده ام به سلامتی قصد ازدواج داری... تماس گرفتم تبریک بگویم... گل گلی خیلی جدی میگوید لطفا خودت را معرفی کن... کپل میخندد... همه صدای گل گلی را میشنویم.... صورت ها سرخ شده از خنده... گل گلی عصبانی میشود... میفهمد سرکاری است... ولی چیزی نمیگوید... فقط میگوید خودت را معرفی کن... کپل میگوید کلک بگو ببینیم طرف کیست؟... آشناس؟... از بچه های دانشگاس...؟ گل گلی چیزی نمیگوید... همه میخندیم... کپل بدون اینکه خودش را معرفی کند میگوید منو حتما دعوت کنی ها و خداحافظی میکند...  

 

 

گوشی را که قطع کرد... نون میگوید: (کپل حالا براش اس ام اس بده بگو ببخشید سرکارت گذاشتم... با بچه ها دور هم بودیم گفتیم کمی بهت بخندیم من مخملم:دی)...

روزمره

عصر با دکتر ددی قرار داشتم... یه دکتر باحال.. شیک... به روز... خوشتیپ و...  فک کرده بود میخواد در مورد وضعیت ددی باهاش حرف بزنم.. منشیش گفت بیشتر از ۱۰ دقیقه نمیتونی وقت دکترو بگیری... کلی منتظر شدم تا سرش خلوت شد و رفتم پیشش... وقتی دید واسه موضوع پروژمه گفت هر روز بیا پیشم... کلی هم تحویلم گرفت... خیلی مهربون بود... خیلی... 

 

 

از دکتر برگشتم... سر پونک بچه ها منتظرم بودن بریم فرحزاد.... ۲ماشینی ۵ تا آقا ۴ تا خانم رفتیم فرحزاد... تا نصف شب... اگه از صورت حساب دویست و اندی هزار تومنی بگذریم خیلی خیلی خوش گذشت... یه شب به یاد موندنی شد برام.... 

 

.  

 

با بچه ها در حال شیطونی کردن و سر وصدا بودیم شوهر عمه زنگ زد که بگه چرا تو نیومدی دز و... از این حرف ها... منم تیریپ ناراحت و دپرس که تنها تهران موندم... ولی خداییش اگه میرفتم همچین شب باحالی از کفم رفته بود... 

 

 

 

شب هم بچه ها یکی یکی بهم اس ام اس دادن و تشکر کردن که باهاشون رفتم:دی 

 

 

ولی ضد حال موضوع پایان نامه همچنان به قوه ی خودش باقیه....

نشکن دلمو...

این یه هفته با هر سختی ای تموم میشه... عید هم میاد... سمینارم هم هر طور شده ارائه میدم... پرپوزالم مینویسم.. دفاع هم میکنم... فارغ التحصیل میشم... 

 

ولی سختی این روزها همیشه تو یادم میمونه... 

 

به خودم قول میدم تا زمانی که یاد آوری این روزها برام یاد اوری خستگی و بیخوابی و چشم درد و  غیره و غیره را به همراه داشته باشه... به دکتری حتی فکر هم نکنم!!.... 

 

------------------------- 

 

حالا همه ی اینها به کنار.... 

 

من فکر میکنم مشکلات درسی اصلا جزو مشکلات زندگی نیستند... ممکنه یه شب بیخوابی... با یه شب خواب راحت جبران شه... آدم هر طوریه بالاخره درسشو میخونه.. حالا گیریم چند بار هم بیوفته یا استاد راهنماش اذیتش کنه... یا هر چیز دیگه ای... ولی تموم میشه... خاطره اش فقط میمونه... 

 

 

ولی گاهی وقت ها یه اتفاق هایی میوفته... که خاطره اش هیچ وقت از ذهن آدم بیرون نمیره...  

 

گاهی یه کسی دل ادمو طوری میشکونه... که جای زخمش همیشه تو قلب آدم میمونه... (بخصوص کسی که آدم اصلا انتظارشو نداره...).... 

 

 

خیلی دلم شکسته.... خیلی....

علی جون

یعنی آدم بمیره ولی استاد راهنماش علی آقا نباشه!... یکی نیس بگه آباندخت خل بودی خودتو به درو دیوار زدی که با علی پروژه برداری!!!... فک نکنم تو دنیا ادم به تنبلی من وجود داشته باشه.. عین احمق ها مخصوصا رفتم با علی آقا پروژه گرفتم که مث استادای دیگه بهم گیر نده... کاری به کارم نداشته باشه... ولی این دیگه خیلی خرابه وضعش!!... امروز رفتم در مورد موضوع نهایی باهاش حرف بزنم!... بهش میگم تا 5شنبه باید موضوم قطعی شه وگرنه ناتمام اعلام میشه سمینارم!... میگه عمرا نمیرسی تا 5شنبه موضوع قطعی بدی... حالمو بدجوری گرفت... سر کلاس زهرا همش میگفت آباندخت شام سوسیس بندری داریم ها... بازم خنده به لب من نمیومد!!...

 

 

 

جالبه.. امروز قرارمون تو دفترش بود!... یعنی دفتر ریاست دانشکده!... مث بچه ها لم داده بود به صندلی... میزو همچین بغل کرده بود... مثکه خودشم باورش نمیشه راستی راستی رئیس دانشکده شده... دقیقا رفتاراش مث بچه هایی بود که تازه باباشون براشون دوچرخه میخره.. میرن با دوچرخه تو خیابون جلوی بچه محل ها تک چرخ میزنن.... کلاس میذارن... 

 

یه کار ضایع دیگه هم میکنه... از اونجا که هنوز همه نفهمیدن علی آقا رئیس شده... وقتی پای یه ورقو امضا میکنه... مینویسه علی آقا رئیس دانشکده!... این کارش دیگه یعنی.... خب بچه اس دیگه... کاریش نمیشه کرد!!... 

.

دوست داشتم خفش کنم امروز!!... نه به اون روز اولی که رفتیم پیشش بهمون ایده بده... نه به امروز...

خدااااا چرا پست و مقام به هیشکی رحم نمیکنه؟... حالا نمیشد علی آقا رئیس نشه تا ما فارغ التحصیل شیم؟؟؟...

روز اولی علی جون بود!... حالا...

هر که بامش بیش....

از وقتی اومدم تهران یکی از تفریحاتم اینه که با انا چت کنم... وقتی انا هست چراغمو واسه همه خاموش میکنم.. فقط و فقط انا... هر وقت چت میکنیم... کلی میخندیم... تمام خبر های درگوشی ای که نمیشه وقتی با انا تلفنی حرف میزنم جلوی بقیه بگم... یا اون نمیتونه جلوی بقیه بگه را تو چت به هم میگیم... میبینمش... میبیندم.... 

 

 

امروز....  

 

با دوستام رفتیم برف بازی... برگشتن لپ تابو روشن کردم دیدم انا آنلاینه... بهش سلام دادم.. بچه شروع کرد به گریه کردن!(البته آیکون گریه)... بعد که پرسیدم چی شده؟... فهمیدم که خانم خانما ماشینمو منهدم کرده!... و الان استرس داره که شب که ددی بیاد خونه جوابشو چی بده!... خب من ناراحت شدم که ماشینم داغون شده... ولی بیشتر از اون الان ناراحت انا هستم!... الان بابا کله اش را میکنه... و احتمالا تنبیهش میکنه یه مدت با ماشین نره دانشگاه!!... و قرار بود واسه عید به ددی بگیم ماشینو بده رنگش کنن!!...حالا دیگه هیچی نمشه گفت..!!... 

 

 

منم الان شدیدا استرس دارم!!... عصبانیت ددی را دوست ندارم!... 

 

 

من اولین باری که ماشینو مالوندم... فرداش به ددی زنگ زدم!... تلفنی بهش گفتم که تصادف کردم... پشت تلفن کلی داد کشید روم که چرا دیر بهش گفتم... بعدشم گوشیو قطع کرد!... داشتم دق میکردم... خودمو لعنت میکردم که چرا انقدر اصرار کردم و گفتم ماشین میخوام!!... با خودم میگفتم آباندخت.... اگه ماشین نداشتی این مشکلاتم نداشتی خانم!!... بعد دیگه.... ددی شب یه کم غر زد... و همه چی تموم شد!... 

 

 

خدا امشبو واسه انا و ددی بخیر کنه!!...