بوی آتیش

هوا خیلی سرد بود... بارون نم نم میبارید... البته معلوم نبود بارونه یا برف... سر میدون ونک کارگرها دور هم نشسته بودند... آتیشی روشن کرده بودن... از اون آتیش ها که هیزم کافی نداره و چوب های خیس و کوچولو جمع میکنند و تمام تلاششونو میکنن تا آتیش بسازن.... از کنارشون که رد شدیم... بوی دود آتیش میومد... یه بوی خیلی خیلی آشنا... بوی آتیش هایی که روزهای بارونی تو باغ برپا میکنیم... دورش میشینیم و.... رفتم تو یه عالم دیگه..... 

  

امروز جمعه است و ما تو خونه در حال خوندن مقاله های بیومدیکال و ترجمه و فکر کردن... از تمام نرون هامون کمک میگیریم تا یه ایده ی جدید به ذهنمون خطور کنه... اخر هفته آینده باید موضوع سمینارم مشخص شه.... 

 

دلم باغ میخواد.... حتما الان درخت کنار پر از کنار سبز و زرده.....

روزمره

یه مدته... وقتی میرم خونه عمه.... برگشتنی بهم غذای آماده میده... من و همخونه ای هام هم بسیااااار خوشحال میشیم... دیروز که میخواستم دوباره برم خونشون.... چند تا ظرفی که پیشمون داشت را اماده کردم که ببرم بهش بدم... به همخونه ای ها گفتم خالی میبرم پر برشون میگردونم.... چی میخورید بگم عمه ام بپزه؟... هر کی یه چیزی گفت... یکیشون گفت من میدونم امشب چیزی بهت نمیده بیاری... منم گفتم نه ه ه ه.. محاله دست خالی بیام خونه.... 

 

نزدیک ظهر بود رسیدم خونشون... تو برف و ... دلم آش رشته میخواست یا یه غذای گرم تازه... دیدم هیچی نداره!!... زنگ زدیم از بیرون غذا آوردن!... شام نیز به همین منوال گذشت!!...  

  

 

شب مجبور شدم از شیرینی فروشی کنار خونه شیرینی بخرم واسه بچه ها!!!..... 

 

تا من باشم دیگه پز عمه خانم را به هم خونه ای ها ندم!!!... 

 

 

------------------------------------------ 

 

امروز آقای هم کلاسی که جلوی من نشسته بود... هر چند دقیقه یه بار صفحه ی خاموش گوشیشو روشن میکرد... به عکس خانم خوشکلی که رو صفحه ی گوشیش بود نگاه میکرد.. لبخند میزد و گوشیشو میذاشت تو جیبش!!... 

 

---------------------------------------- 

 

ظهر پیاده از دانشگاه برمیگشتم خونه... برف خوشکلی میومد.... هوا عجیب شده این روزها.... 

 

رسیدم خونه... داشتم یخ میزدم... سارا سفره را انداخته بود... تا رسیدم ظرف پلوپزو دراورد... آورد رو سفره... از تو برنج دود در میومد.... دلم گرم شد!...   

 

زهرا میگه وقتی غذای خوبی داریم تو چهرت لبخند رضایتمند دیده میشه!!:دی....

عمو نوروز

میگم این تهرون عجیب غریب واسه ما شهرستونی ها چه چیزای جدیدی داره هاااااا.... 

 

صبح نرسیده به ۴راه پارک وی از بی آرتی پیاده شدم.... تو اون برف و سرما و سوز... ۲تا آقا و ۲تا دختر بچه... با لباس های قرمز و صورت های سیاه جلوی ماشینا میرقصیدن... ملت بهشون پول میدادن... 

(عکس هم گرفتم ولی با این سرعت داغون جی اس ام نمیشه آپلود کنم)  

 

خیلی برام جالب بودااااااااا... من هیچ وقت این موقع سال تهران نبودم!... این عمو نوروزی که میگن اینجوریاس!....

مرض

اخیرا در مواقعی که تعدادشان اندک نیست مرض عکس گرفتن پیدا کرده ام... به جا و مکان و شخص هم رحم نمیکنم!.... عکسها میتوانند از کله ی استاد باشند تا شلوار جین و مدل موی همکلاسی ها... 

  

از خانمی که با موهای پریشان و لباس راحت تا کمر از پنجره ی آپارتمان خارج شده و شیشه تمیز میکند 

 

از لباس زیر هایی که به طناب رخت در تراس بلوک جلویی خانه مان آویزان شده اند... 

  

از قرمه سبزی خوشمزه ای که برای پختنش هزار بار با مادرم تماس گرفتم و سوال پرسیدم و از  فکر یک وجب چربی سیاه رویش شب تا صبح چشم برهم نگذاشتم... 

 

از پرنده هایی که کنار هم روی کابل برق نشسته اند... 

  

 و...... 

این مرض تا حدی شدید شده... که هم اتاقی قبل از خواب میگوید: خوابم نمیگیره میترسم بخوابم باز یه عکس ناجور ازم بگیری:دی