روزمره

عصر با دکتر ددی قرار داشتم... یه دکتر باحال.. شیک... به روز... خوشتیپ و...  فک کرده بود میخواد در مورد وضعیت ددی باهاش حرف بزنم.. منشیش گفت بیشتر از ۱۰ دقیقه نمیتونی وقت دکترو بگیری... کلی منتظر شدم تا سرش خلوت شد و رفتم پیشش... وقتی دید واسه موضوع پروژمه گفت هر روز بیا پیشم... کلی هم تحویلم گرفت... خیلی مهربون بود... خیلی... 

 

 

از دکتر برگشتم... سر پونک بچه ها منتظرم بودن بریم فرحزاد.... ۲ماشینی ۵ تا آقا ۴ تا خانم رفتیم فرحزاد... تا نصف شب... اگه از صورت حساب دویست و اندی هزار تومنی بگذریم خیلی خیلی خوش گذشت... یه شب به یاد موندنی شد برام.... 

 

.  

 

با بچه ها در حال شیطونی کردن و سر وصدا بودیم شوهر عمه زنگ زد که بگه چرا تو نیومدی دز و... از این حرف ها... منم تیریپ ناراحت و دپرس که تنها تهران موندم... ولی خداییش اگه میرفتم همچین شب باحالی از کفم رفته بود... 

 

 

 

شب هم بچه ها یکی یکی بهم اس ام اس دادن و تشکر کردن که باهاشون رفتم:دی 

 

 

ولی ضد حال موضوع پایان نامه همچنان به قوه ی خودش باقیه....

نظرات 1 + ارسال نظر
میلاد سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 ق.ظ http://tamana.blogsky.com

غصه نخور اونم درست میشه ... بعد اون حالگیری برات لازم بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد