-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 اسفندماه سال 1389 08:07
من میرم رو اعصابش... میگه اعصاب ندارم گم شو... ساین اوت میکنه و میره... . . . . دست منم بش نمیرسه... تنها کاری که میشه کرد اینه که گم شم...
-
سرم خیلیییییی شلوغه
پنجشنبه 26 اسفندماه سال 1389 08:02
حالا اسفند همون جوری شده که دل من میخواد... سر فرصت آپ میکنم....
-
دنیای سایبر
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 16:45
الان چند ساله که هر روز مینویسم... حتی اگه هر روز وبلاگم آپ نمیشه.... چند ساله که روزانه ساعتهای زیادی از وقتم تو دنیای مجازی میگذره... با خوندن نوشته های دیگران... و اینور اونور سرک کشیدن... با ادم های زیادی آشنا شدم... بی تجربگی زیاد داشتم... تجربه های تلخ و شیرین... تازه دارم میفهمم که دنیای مجازی بهتره محدود باشه...
-
روزمره
شنبه 21 اسفندماه سال 1389 21:42
سارا میگه بچه ها من امروز صدای مرتضی را ضبط کردم!... بهش میگم بلوتوثتو روشن کن.. روشن میکنه و من فیلمی که از مرتضی گرفتمو واسش میفرستم... بچه دهنش باز میمونه... . . . دلیل بداخلاقی های این چند روزه و بیحوصلگیهامو فهمیدم... بهش میگن سندروم قبل از... خب راحت شدم بالاخره چون بیشتر از اینکه دیگران اذیت شن خودم اذیتم میشم!...
-
غرور
شنبه 21 اسفندماه سال 1389 00:32
بهش اس ام اس دادم... جواب نداد... فهمیدم شارژ نداره... شانسی تو کیفم یه کارت شارژ داشتم... براش شمارشو اس ام اس کردم... شرمنده شد... خودمم از کارم خجالت کشیدم!!... کاش غرورشو نمیشکوندم...
-
مخمل
چهارشنبه 18 اسفندماه سال 1389 11:18
با بچه های دانشگاه دور هم نشسته ایم... شیطانی مخمل گل میکند(برای سرکار گذاشتن بقیه) و میگوید بچه ها خبر دارید گل گلی نامزد کرده؟ همه با هم میگوییم عه بگو ببینیم با کیه؟ ما مشیناسیمش؟... شیطانی مخمل بیشتر گل میکند میگوید آره میشناسیدش از بچه های ورودی ۸۳ خودمونه... همه با هم میگوییم بگو کیه؟... مخمل بدون لبخند میگوید...
-
روزمره
سهشنبه 17 اسفندماه سال 1389 08:42
عصر با دکتر ددی قرار داشتم... یه دکتر باحال.. شیک... به روز... خوشتیپ و... فک کرده بود میخواد در مورد وضعیت ددی باهاش حرف بزنم.. منشیش گفت بیشتر از ۱۰ دقیقه نمیتونی وقت دکترو بگیری... کلی منتظر شدم تا سرش خلوت شد و رفتم پیشش... وقتی دید واسه موضوع پروژمه گفت هر روز بیا پیشم... کلی هم تحویلم گرفت... خیلی مهربون بود......
-
نشکن دلمو...
یکشنبه 15 اسفندماه سال 1389 18:11
این یه هفته با هر سختی ای تموم میشه... عید هم میاد... سمینارم هم هر طور شده ارائه میدم... پرپوزالم مینویسم.. دفاع هم میکنم... فارغ التحصیل میشم... ولی سختی این روزها همیشه تو یادم میمونه... به خودم قول میدم تا زمانی که یاد آوری این روزها برام یاد اوری خستگی و بیخوابی و چشم درد و غیره و غیره را به همراه داشته باشه......
-
علی جون
شنبه 14 اسفندماه سال 1389 20:59
یعنی آدم بمیره ولی استاد راهنماش علی آقا نباشه!... یکی نیس بگه آباندخت خل بودی خودتو به درو دیوار زدی که با علی پروژه برداری!!!... فک نکنم تو دنیا ادم به تنبلی من وجود داشته باشه.. عین احمق ها مخصوصا رفتم با علی آقا پروژه گرفتم که مث استادای دیگه بهم گیر نده... کاری به کارم نداشته باشه... ولی این دیگه خیلی خرابه...
-
هر که بامش بیش....
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 19:24
از وقتی اومدم تهران یکی از تفریحاتم اینه که با انا چت کنم... وقتی انا هست چراغمو واسه همه خاموش میکنم.. فقط و فقط انا... هر وقت چت میکنیم... کلی میخندیم... تمام خبر های درگوشی ای که نمیشه وقتی با انا تلفنی حرف میزنم جلوی بقیه بگم... یا اون نمیتونه جلوی بقیه بگه را تو چت به هم میگیم... میبینمش... میبیندم.... امروز.......
-
بوی آتیش
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 07:48
هوا خیلی سرد بود... بارون نم نم میبارید... البته معلوم نبود بارونه یا برف... سر میدون ونک کارگرها دور هم نشسته بودند... آتیشی روشن کرده بودن... از اون آتیش ها که هیزم کافی نداره و چوب های خیس و کوچولو جمع میکنند و تمام تلاششونو میکنن تا آتیش بسازن.... از کنارشون که رد شدیم... بوی دود آتیش میومد... یه بوی خیلی خیلی...
-
روزمره
پنجشنبه 12 اسفندماه سال 1389 13:06
یه مدته... وقتی میرم خونه عمه.... برگشتنی بهم غذای آماده میده... من و همخونه ای هام هم بسیااااار خوشحال میشیم... دیروز که میخواستم دوباره برم خونشون.... چند تا ظرفی که پیشمون داشت را اماده کردم که ببرم بهش بدم... به همخونه ای ها گفتم خالی میبرم پر برشون میگردونم.... چی میخورید بگم عمه ام بپزه؟... هر کی یه چیزی گفت......
-
عمو نوروز
پنجشنبه 12 اسفندماه سال 1389 00:00
میگم این تهرون عجیب غریب واسه ما شهرستونی ها چه چیزای جدیدی داره هاااااا.... صبح نرسیده به ۴راه پارک وی از بی آرتی پیاده شدم.... تو اون برف و سرما و سوز... ۲تا آقا و ۲تا دختر بچه... با لباس های قرمز و صورت های سیاه جلوی ماشینا میرقصیدن... ملت بهشون پول میدادن... (عکس هم گرفتم ولی با این سرعت داغون جی اس ام نمیشه آپلود...
-
مرض
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 17:38
اخیرا در مواقعی که تعدادشان اندک نیست مرض عکس گرفتن پیدا کرده ام... به جا و مکان و شخص هم رحم نمیکنم!.... عکسها میتوانند از کله ی استاد باشند تا شلوار جین و مدل موی همکلاسی ها... از خانمی که با موهای پریشان و لباس راحت تا کمر از پنجره ی آپارتمان خارج شده و شیشه تمیز میکند از لباس زیر هایی که به طناب رخت در تراس بلوک...
-
راننده ی خوش ذوق
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 16:49
-
زندگی جدید(۱)
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1389 18:50
فکرش را هم نمیکردم تا این حد این زندگی جدید که یکی دو هفته ای هست که آغازش کرده ام برایم خوشایند باشد. همه چیز همان طوری که دلم میخواست پیش میرود. دیگر نه مجبورم هر روز بعد از صبحانه و نهار و شام ظرف های عمه را بشورم. نه دنبال نوه اش بدوم و بگویم حالا ماشین بابا... بخور... هوراااا الان بابا میگه چرا ماشین منو خوردی......
-
مدلسازی
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 21:11
جعفرنیا ۳ حالت داره... شنبه عصر باهاش کلاس داریم... بعد ۱ شنبه ۷:۳۰ صبح دوباره باهاش کلاس داریم... بعد این آقای دکتر شنبه ها با یه ریش مرتب شده ی مدلی میاد سر کلاس... ۱شنبه صبح خبری از ریش نیست... فقط یه ته سیبیل داره... بعد ۵ شنبه ته ریش داره... شنبه اون ته ریششو مدلی میکنه... شنبه شب با یک شنبه کله ی سحر اون ته ریش...
-
روزمره
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 09:17
کمی دیر رسیده بودیم سر کلاس.... نفس نفس زنان ته کلاس نشستیم... نفسمون که سر جاش اومد از پسر جلویی پرسیدم استاد حضور غیاب کرده؟... گفت نه... خیالم راحت شد... از اونجایی که دفترم همرام نبود جزوه نمینوشتم... فقط حواسم به دوروبر بود... آقایی که جلوم نشسته بود لباس آبی خیلی خیلی خوشرنگی تنش بود... موهاشو به طرز خاصی حالت...
-
روزمره
پنجشنبه 5 اسفندماه سال 1389 17:00
۳تایی از دره خونه بیرون اومدیم... با ظاهر های کاملا دانشجویی... مقنعه و کلاسور و این چیزا... داشتیم میرقتیم سمت دانشگاه که یه اقای چوانی با یه پژوی سبز رنگ بوق زد و گفت شما میدونید دانشگاه علوم تحقیقات کجاس؟... ما هم دانشگاه بالا را بهش نشون دادیم.. گفت نه دانشکده ی پایینو میخوام!!... من گفتم ما داریم میریم اونجا ما...
-
این روزها
دوشنبه 2 اسفندماه سال 1389 22:08
این روزها بیشتر از هر وقتی نگران خودم هستم... از لحاظ جسمی و فکری تو وضعیت نامناسبی هستم... هیچ وقت اینجوری نبودم... تا حالا نشده که انقدر مشغولیات فکری داشته باشم. مشغولیاتی که دیگه نمیشه با بابا و مامان مطرحشون کنم... مشکلات شخصی ای که جز خودم هیشکی نمیتونه کمکم کنه.... دیگه نمیشه از بابا یا مامان یا عمو یا حتی دوست...
-
روزمره
پنجشنبه 28 بهمنماه سال 1389 10:34
عصر بود... خسته و کوفته از دانشگاه برمیگشتم... تمام طول راه استرس داشتم... گشنم بود... به کلاس نصرآبادی فکر میکردم... تمام کلاسو خندیدیم... خیلی کلاس خوبی بود... ولی وقتی استاد گفت ازتون سمیناری تو راستای پروژه فاینالتون میخوام حالم گرفته شد... کلاس شلوغی بود... مث کلاس های دوره ی لیسانس... از اون کلاس ها که استاد...
-
مستی
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 12:02
عاشق این موقع سالم... آخرای بهمن که میشه... هوا بوی عید میده... درختای خونه ی بابزرگ کم کم دارن از این رو به اونرو میشن... دلم لک زده واسه بوی شکوفه های مرکبات دزفول.... دلم لک زده واسه باز کردن جنس های عید... حتی اون خستگی... بخصوص اون چایی که حین کار میخوردیم و... میچسبید و میرفت پایین... دلم هلاکه واسه اینکه شب...
-
هلاک میشوییم
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1389 12:59
فک کن تو سلف دانشگاه نشستی و داری گوگل ریدرتو میخونی... ساعت ۱ ظهره... از صبح تا الانم هیچی نخوردی... یه دختره بیات کنارت بشینه ساندویچ کالباس بخوره.... بعد بوی ساندویچش بهت بخوره... بعد شیکمو هم باشی... وااااااااای هلاک شدم خب... ولی نمیتونم پاشم تا بوفه برم ساندویچ بخرم و برگردم!....
-
اینترنت پرسرعت فری
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1389 10:29
ساعت 3 بعد از ظهر بود... یهو زهرا گفت الی بیا بریم دانشگاه اینترنت!!... منم که همیشه پایه... سریع آماده شدیم... تو راه بهش گفتم ببین زهرا باید بشینیم تو نماز خونه تا بیان بیرونمون کنن ها... گفت باشه... تا ساعت 7:30 تو نماز خونه بودیم.. هیشکی هم سراغمون نیومد... ولی دانشگاه ساکته ساکت بود... از طرفی همخونه ایمون زنگ زد...
-
مانتو میخرییییییییییم
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 18:26
سه ماه پیش.. رفتم تو یه مانتو فروشی... یه مانتو دیدم چنل بود... عاشقش شدم... گفت 128 تومن!... گفتم گرونه نخریدمش... یکی دو هفته پیش از دره همون مغازه رد شدم... گفتم برم یه سری به مانتویی که دلمو برده بزنم!... رفتم دیدم حراجه همون مانتو شده 80 تومن!!.. ولی خب بازم گرون بود!... ولی نسبت به جنسش 80 تومن عالی بود... ولی...
-
روزمره
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 18:24
زندگی دانشجویی داره دریچه های تازه ای از خودش را بهم نشون میده... دیروز از صبح تا از عصر دانشگاه بودم... و از اینترنت پر سرعت وایرلسش فیض میبردم...بعدش یه سر رفتم بوستان تا مانتومو بیارم... پوشیدمش دیدم خیاطه گند زده بهش... خودش نبود شاگردش بود... گفت نیم ساعت دیگه خودش میاد... هر چی موندم نیومد... گشنم بود در حد...