روزمره

زندگی دانشجویی داره دریچه های تازه ای از خودش را بهم نشون میده... دیروز از صبح تا از عصر دانشگاه بودم... و از اینترنت پر سرعت وایرلسش فیض میبردم...بعدش یه سر رفتم بوستان تا مانتومو بیارم... پوشیدمش دیدم خیاطه گند زده بهش... خودش نبود شاگردش بود... گفت نیم ساعت دیگه خودش میاد... هر چی موندم نیومد... گشنم بود در حد مرگ... بیخیال شدم... بهش گفتم فردا میام...

.

.

.

تمام طول راه به این فکر میکردم که برسم خونه چی بخورم!!.... به هیچ نتیجه ای نرسیدم!!... آخه هیچی نداشتیم... رسیدم خونه... فک کردم از وقت نهار و عصرونه که گذشته... باید یه فکری به حال شام کنم... 3پیمونه برنج خابوندم تو آب... رفتم لباسامو درارم...

.

.

.

بعد هی با خودم فکر میکردم... مامان ها چه ادم های خوبین!... همیشه به موقع غذای آماده داریم... منم باید به فکری کنم... یه برنامه ای بریزم که هم به کارها و نظافت خونه برسم... هم به غذا درست کردن و درس خوندن... دانشجوها و اونایی که تجربه ی تنها زندگی کردن دارن تو برنامه ریزی کمک کنند لطفا....