زندگی جدید(۱)

فکرش را هم نمیکردم تا این حد این زندگی جدید که یکی دو هفته ای هست که آغازش کرده ام برایم خوشایند باشد. همه چیز همان طوری که دلم میخواست پیش میرود. دیگر نه مجبورم هر روز بعد از صبحانه و نهار و شام ظرف های عمه را بشورم. نه دنبال نوه اش بدوم و بگویم حالا ماشین بابا... بخور... هوراااا الان بابا میگه چرا ماشین منو خوردی... و او بخندد و بگوید ماشین مامان جون... و بعد دلم برایش بسوزد و چند دقیقه ای آلیسا آلیسا خوان همراهش بشینم و بچرخم و .... و نه مجبورم وقتی شوهر عمه به خانه می آید روسری سر کنم و بلوز شلوار بپوشم... حالا لباس فوق العاده راحتی به تن دارم... فارغ از هر استرس و کار و... در اتاق فقیرانه ای در طبقه ی چهارم یک ساختمان بی آسانسور به رختخواب های تا شده ی خود و وهم اتاقی ام لم داده ام و.... 

 

این چند خطی که نوشتم را برای هم اتاقی ام خواندم.... خندید... گفت از نور اتاق بنویس!!... آخر همین چند دقیقه پیش لامپ ۱۰۰ وات سوخته ی اتاقمان را با هزار دردسر با لامپ کم مصرف آفتابی ای عوض کردیم... بالشتی روی زمین گذاشتیم و یکی از قابلمه ها را روی بالشت... هم اتاقی صندل پاشنه بلندی پوشید و رفت روی قابلمه و به سختی در حالی که من کمرش را گرفته بودم لامپ اتاق را عوض کرد... حالا دیگر این اتاق هیچ چیزی کم ندارد.... حتی از اتاق مجهزم در خانه ی پدری برایم لذت بخش تر است... 

 

هم اتاقی میگوید لامپ را عوض کردم که نور برای درس خواندنت مهیا شود.... 

 

من بروم تا کله ام کنده نشده.... 

 

درس میخوانیییییییییم

مدلسازی

جعفرنیا ۳ حالت داره... 

 شنبه عصر باهاش کلاس داریم... بعد ۱ شنبه ۷:۳۰ صبح دوباره باهاش کلاس داریم... بعد این آقای دکتر شنبه ها با یه ریش مرتب شده ی مدلی میاد سر کلاس... ۱شنبه صبح خبری از ریش نیست... فقط یه ته سیبیل داره... بعد ۵ شنبه ته ریش داره... شنبه اون ته ریششو مدلی میکنه... شنبه شب با یک شنبه کله ی سحر اون ته ریش مدلی شده را هم میتراشه!!!!... این یه روند پریودیکه...  

 

-------------------------------------- 

 

امروز جودی و سعید پیش هم نشسته بودن... کفشاشون عین هم بود!... دوستم گفت اونا رو ببین کفشاشون عین همه!... ولی متاسفانه زاویه شون طوری بود که پاهای سعید پشت پاهای جودی بود نمیشد عکس بگیرم! 

 

------------------------------------- 

 

استاد داشت یه سیستمی را مدل سازی میکرد... گفت حالا اینو چطور مدل میکنیم؟.... بچه ها جواب میدادن... ایده میدادن... من یه همخونه ایم گفتم شام املت درست کنیم خوبه؟؟... واسه نهار فردا هم قرمه سبزی بپزیم امشب فردا ظهر میریم خونه نهارمون اماده باشه... بعدشم به چیپس و ماست موسیر چکیده فکر میکردم... 

 

------------------------------------- 

 

بغل دستیم خانم چادری ای بود... بدون هیچ آرایشی... متاهل... حلقش چند تا نگین برلیان ریز داشت با یه دونه نگین درشت... خیلی خوشکل بود... چند بار هم همسرش بهش زنگ زد گوشی را میبرد زیر چادرش و میگفت عزیزم سر کلاسم!... رو عزیزم تاکید ویژه ای میکرد!.... 

 

------------------------------------- 

 

راستش نتونستم خودمو کنترل کنم!... از پاهای پسر شاهدیه عکس گرفتم!.... 

 

------------------------------------- 

 

تو طول کلاس سعی میکردم به استاد نگاه نکنم... چون زبونشو خیلی میچرخونه... وقتی حرف میزنه مثکه داره زبونشو میجوه!!.... رو اعصابه کلا!....

روزمره

کمی دیر رسیده بودیم سر کلاس.... نفس نفس زنان ته کلاس نشستیم... نفسمون که سر جاش اومد از پسر جلویی پرسیدم استاد حضور غیاب کرده؟... گفت نه... خیالم راحت شد... از اونجایی که دفترم همرام نبود جزوه نمینوشتم... فقط حواسم به دوروبر بود... آقایی که جلوم نشسته بود لباس آبی خیلی خیلی خوشرنگی تنش بود... موهاشو به طرز خاصی حالت داده بود... طوری که اصلا نتونستم خودمو کنترل کنم و از پشت ازش عکس گرفتم!!... 

 

استاد تیشرت تامی قهوه ای تنش کرده بود... فک کنم تمام رنگ های این تی شرتو داره آخه هر بار یه رنگشو تنش میکنه... همیشه هم تو کار تامیه!!... موهاشو ژل میزنه... قیافه اش مث مشهدی ها میمونه ولی فک کنم تهرانیه... کلاسش خیلی بی روح و خسته کنندس!... طوری که جلسه ی اول اخر های کلاس بنفشه گفت این استاده چرا شوخی نمیکنه؟؟؟ (از استاد هم عکس گرفتم)  

 

 

نصف بچه های کلاس هم عینکی بودن!!...  

 

درس که تموم شد... استاد حضور غیاب کرد... به اسم من که رسید گفت خانم مقاله را آماده نکردی؟.... منم با اینکه اماده نکرده بودم گفتم استاد زدم رو سی دی دادم به منشیتون!!!... (واقعا یه سی دی به منشیش داده بودم... یه سری مقاله ی چرت و پرت هم روش بود... ولی اونی نبود که استاد میخواست!... من به امید اینکه استاد سرش شلوغه و سی دی را باز نمیکنه این کارو کردم!...) استاد دیگه چیزی نگفت!... 

 

ولی دیشب خواب دیدم رفتم تو اتاقش گفته بیا سیدیتو بزار ببینم چیکار کردی!!!....

روزمره

۳تایی از دره خونه بیرون اومدیم... با ظاهر های کاملا دانشجویی... مقنعه و کلاسور و این چیزا... داشتیم میرقتیم سمت دانشگاه که یه اقای چوانی با یه پژوی سبز رنگ بوق زد و گفت شما میدونید دانشگاه علوم تحقیقات کجاس؟... ما هم دانشگاه بالا را بهش نشون دادیم.. گفت نه دانشکده ی پایینو میخوام!!... من گفتم ما داریم میریم اونجا ما را برسونید!... راه را هم بهتون نشون میدیم!... آقاهه به حلقش اشاره کرد و گفت نه!.. خانمم ببینه چند تا خانم تو ماشینم نشستن کله ام را میکنه!!.. ما هم آدرسو نشونش دادیم.... اون رفت!... ما هم پیاده به راه خود ادامه دادیم!!... 

 

ولی واقعا!... چه اشکالی داشت ما را هم میرسون و ما این همه راه را سر بالایی پیاده نمیرفتیم؟؟...

این روزها

این روزها بیشتر از هر وقتی نگران خودم هستم... از لحاظ جسمی و فکری تو وضعیت نامناسبی هستم... هیچ وقت اینجوری نبودم... تا حالا نشده که انقدر مشغولیات فکری داشته باشم. مشغولیاتی که دیگه نمیشه با بابا و مامان مطرحشون کنم... مشکلات شخصی ای که جز خودم هیشکی نمیتونه کمکم کنه.... دیگه نمیشه از بابا یا مامان یا عمو یا حتی دوست های نزدیکم بخوام واسم کاری انجام بدن.... فقط خودم هستم و خودم... 

 

چقدر دلم آرامش فکری میخواد.... دلم تنهایی میخواد... و یه جای آروم و ساکت... بی استرس... یه جایی که بتونم فکر کنم... ایده های جدید به ذهنم برسه... من نیاز دارم به ایده های جدید.... برنامه ریزی جدید.... 

 

این روزها... تو خانواده دوروبریهام... همه تو جنب و جوش هستند واسه خرید عروسی... پیراهن... کفش... لوازم آرایش... این روزها از هیچی به اندازه ی بازار رفتن و خرید کردن بدم نمیاد!!... تو خیابان مردم همه تو جنب و جوش هستند... از الان خرید عید... از الان بعضی جاها سفره هفت سین میفروشن... 

 

واسه همین... امروز تصمیم خودمو گرفتم... بلیط ۱۶ اسفندمو کنسل کردم... من نمیرم دزفول... تهران میمونم... نمیخوام از کلاسام بزنم... هر چی ترم پیش کلاسامو یکی در میون رفتم و پروژه هامو پیچوندم کافیه... من نیاز دارم به اینکه این چند هفته ی باقیمونده رو پروژه هام کار کنم... رو موضوع پایان نامه... سمینار... 

  

 

امروز وقتی به بقیه گفتم من نمیام عروسی هیشکی باورش نشد!!!... ولی من نمیرم... من این مسیرو خودم انتخاب کردم... نباید کم بیارم.... 

 

 

من میمونم.... کارهای نیمه تمام خودمو تمام میکنم... و بعد... 

 

و بعد... دزفول... عید... مهمونی های هر روز.... باغ.. سردشت... ورق بازی... بستنی رضا... بوی شکوفه ها... فلافل های نصف شب... رانندگی... شهیون... چادر... آتیش... عیدی... عکس یادگاری... رقص... سال جدید... 

 

و مهم تر از همه جمع های گرم خانوادگی.... 

 

پ ن: 

این پست میشد خیلی بهتر از این نوشته بشه... ولی خیلی خستم... فقط نوشتمش که یه کم دلم آروم شه...