هوا خیلی سرد بود... بارون نم نم میبارید... البته معلوم نبود بارونه یا برف... سر میدون ونک کارگرها دور هم نشسته بودند... آتیشی روشن کرده بودن... از اون آتیش ها که هیزم کافی نداره و چوب های خیس و کوچولو جمع میکنند و تمام تلاششونو میکنن تا آتیش بسازن.... از کنارشون که رد شدیم... بوی دود آتیش میومد... یه بوی خیلی خیلی آشنا... بوی آتیش هایی که روزهای بارونی تو باغ برپا میکنیم... دورش میشینیم و.... رفتم تو یه عالم دیگه.....
.
.
.
امروز جمعه است و ما تو خونه در حال خوندن مقاله های بیومدیکال و ترجمه و فکر کردن... از تمام نرون هامون کمک میگیریم تا یه ایده ی جدید به ذهنمون خطور کنه... اخر هفته آینده باید موضوع سمینارم مشخص شه....
دلم باغ میخواد.... حتما الان درخت کنار پر از کنار سبز و زرده.....
میام برای خوندن
خوشحالم میکنی
هوس آتیش کردم ! آتیش تویه دل طبیعت کنار رودخونه . یادش بخیر وقتی تشنم میشد از رودخونه آب میخوردم . بیرون رفتن هم واسه بچگیامون بود !
من عاشق بوی هیزم هستم. منو یاد شمال میندازه
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه
خواسته ها دور نیستن ازمون
آره... فاصلشون با من فقط ۲ هفته و نصفه..