فکرش را هم نمیکردم تا این حد این زندگی جدید که یکی دو هفته ای هست که آغازش کرده ام برایم خوشایند باشد. همه چیز همان طوری که دلم میخواست پیش میرود. دیگر نه مجبورم هر روز بعد از صبحانه و نهار و شام ظرف های عمه را بشورم. نه دنبال نوه اش بدوم و بگویم حالا ماشین بابا... بخور... هوراااا الان بابا میگه چرا ماشین منو خوردی... و او بخندد و بگوید ماشین مامان جون... و بعد دلم برایش بسوزد و چند دقیقه ای آلیسا آلیسا خوان همراهش بشینم و بچرخم و .... و نه مجبورم وقتی شوهر عمه به خانه می آید روسری سر کنم و بلوز شلوار بپوشم... حالا لباس فوق العاده راحتی به تن دارم... فارغ از هر استرس و کار و... در اتاق فقیرانه ای در طبقه ی چهارم یک ساختمان بی آسانسور به رختخواب های تا شده ی خود و وهم اتاقی ام لم داده ام و....
این چند خطی که نوشتم را برای هم اتاقی ام خواندم.... خندید... گفت از نور اتاق بنویس!!... آخر همین چند دقیقه پیش لامپ ۱۰۰ وات سوخته ی اتاقمان را با هزار دردسر با لامپ کم مصرف آفتابی ای عوض کردیم... بالشتی روی زمین گذاشتیم و یکی از قابلمه ها را روی بالشت... هم اتاقی صندل پاشنه بلندی پوشید و رفت روی قابلمه و به سختی در حالی که من کمرش را گرفته بودم لامپ اتاق را عوض کرد... حالا دیگر این اتاق هیچ چیزی کم ندارد.... حتی از اتاق مجهزم در خانه ی پدری برایم لذت بخش تر است...
هم اتاقی میگوید لامپ را عوض کردم که نور برای درس خواندنت مهیا شود....
من بروم تا کله ام کنده نشده....
درس میخوانیییییییییم