این روزها بیشتر از هر وقتی نگران خودم هستم... از لحاظ جسمی و فکری تو وضعیت نامناسبی هستم... هیچ وقت اینجوری نبودم... تا حالا نشده که انقدر مشغولیات فکری داشته باشم. مشغولیاتی که دیگه نمیشه با بابا و مامان مطرحشون کنم... مشکلات شخصی ای که جز خودم هیشکی نمیتونه کمکم کنه.... دیگه نمیشه از بابا یا مامان یا عمو یا حتی دوست های نزدیکم بخوام واسم کاری انجام بدن.... فقط خودم هستم و خودم...
چقدر دلم آرامش فکری میخواد.... دلم تنهایی میخواد... و یه جای آروم و ساکت... بی استرس... یه جایی که بتونم فکر کنم... ایده های جدید به ذهنم برسه... من نیاز دارم به ایده های جدید.... برنامه ریزی جدید....
این روزها... تو خانواده دوروبریهام... همه تو جنب و جوش هستند واسه خرید عروسی... پیراهن... کفش... لوازم آرایش... این روزها از هیچی به اندازه ی بازار رفتن و خرید کردن بدم نمیاد!!... تو خیابان مردم همه تو جنب و جوش هستند... از الان خرید عید... از الان بعضی جاها سفره هفت سین میفروشن...
واسه همین... امروز تصمیم خودمو گرفتم... بلیط ۱۶ اسفندمو کنسل کردم... من نمیرم دزفول... تهران میمونم... نمیخوام از کلاسام بزنم... هر چی ترم پیش کلاسامو یکی در میون رفتم و پروژه هامو پیچوندم کافیه... من نیاز دارم به اینکه این چند هفته ی باقیمونده رو پروژه هام کار کنم... رو موضوع پایان نامه... سمینار...
امروز وقتی به بقیه گفتم من نمیام عروسی هیشکی باورش نشد!!!... ولی من نمیرم... من این مسیرو خودم انتخاب کردم... نباید کم بیارم....
من میمونم.... کارهای نیمه تمام خودمو تمام میکنم... و بعد...
و بعد... دزفول... عید... مهمونی های هر روز.... باغ.. سردشت... ورق بازی... بستنی رضا... بوی شکوفه ها... فلافل های نصف شب... رانندگی... شهیون... چادر... آتیش... عیدی... عکس یادگاری... رقص... سال جدید...
و مهم تر از همه جمع های گرم خانوادگی....
پ ن:
این پست میشد خیلی بهتر از این نوشته بشه... ولی خیلی خستم... فقط نوشتمش که یه کم دلم آروم شه...
هیشکی مث من درکت نمیکنه ... ولی حیف شد عروسی رو نرفتی ... هی روزگارررررررررررررررررررررررررررررررر