عصر بود... خسته و کوفته از دانشگاه برمیگشتم... تمام طول راه استرس داشتم... گشنم بود... به کلاس نصرآبادی فکر میکردم... تمام کلاسو خندیدیم... خیلی کلاس خوبی بود... ولی وقتی استاد گفت ازتون سمیناری تو راستای پروژه فاینالتون میخوام حالم گرفته شد... کلاس شلوغی بود... مث کلاس های دوره ی لیسانس... از اون کلاس ها که استاد میاد حرف میزنه و میره... نهایتا از 4نفر سوال میپرسه... به 8 نفر گیر میده... 5 نفرو ضایع میکنه... از اون کلاسا که آدم یا میخنده یا بقیه بهش میخندن!!... خلاصه اسم سمینار که اومد ترس برم داشت... نه ترس از سمینار... ترس از موضوع و ترس از این همه سمینار تو یه ترم... ترس از خوندن چند گیگ فایل پی دی اف زبان اصلی... ترس از پروژه ی فاینال... میون همه ی این فکر ها... هر چند دقیقه یکبار قار و قور شکمم هم بهم یادآوری میکرد که از صبح هیچی نخوردم...
نزدیک خونه... تو حس و حال خودم سیر میکردم... خانم چادری پیری... از دور میومد... نگام میکرد... نزدیک که شدیم گفت دختر خوب عابر بانک کجاس؟.... برگشتم به ساختمان چند طبقه ای که تو خیابون بود اشاره کردم... گفتم اونجاس حاج خانم... بعد یهو گفت من که بلد نیستم گفتم به اون ساختمون که رسیدی میبینیش... گفت میدونم ولی بلد نیستم باهاش کار کنم.. گفتم نگران نباشید هرکی اونجا بود کمکتون میکنه... گفت مادر تو این دورو زمونه که نمیشه با کسی اعتماد کرد کارت و رمزشو بهش داد!!... گفتم حالا برید ایشالا یه ادم خوبی کمکتون میکنه.... خانمه رفت... چند بار میخواستم برگردم و برم کمکش... ولی مسیر سربالایی بود!... خسته بودم... خیلی راه بود.. نرفتم کمکش ولی... بعد از 2روز هنوز عذاب وجدان دارم!!...
.
.
.
شما بودین باهاش میرفتین؟؟.... وای خدا چرا نرفتم
نترس دخترم زشته
سلام ... نوشتنت رو دوست دارم ... لینکت میکنم ... دوست داشتی بلینک ... موفق باشی
سلام عزیز
خیلی مطلبت جالب بود
کاش منم میتونستم اتفاقات روزمره مو اینجوری دیکته کنم
خیلی قلم نوشتنت قشنگه آدم فکر میکنه چند سال میشناستت
قالب وبلاگتم خیلی خوشکله
دلم میخواد به من هم سر بزنی