اینترنت پرسرعت فری

ساعت 3 بعد از ظهر بود... یهو زهرا گفت الی بیا بریم دانشگاه اینترنت!!... منم که همیشه پایه... سریع آماده شدیم... تو راه بهش گفتم ببین زهرا باید بشینیم تو نماز خونه تا بیان بیرونمون کنن ها... گفت باشه... تا ساعت 7:30 تو نماز خونه بودیم.. هیشکی هم سراغمون نیومد... ولی دانشگاه ساکته ساکت بود... از طرفی همخونه ایمون زنگ زد گفت چیکار میکنید بیاید دیگه دیر وقته!!... پاشدیم لپ تابامونو خاموش کردیم... کفشامونو پوشیدیم... دره نماز خونه را باز کردیم دیدیم همه جا تاریکه و هیشکی نیست... خیلی هیجان داشت هااااا... فک کن... بعد بهش گفتم زهرا همه رفتن درو قفل کردن.. فقط من و تو موندیم اینجا... بعد زهرا هم ترسید.... ولی از هیجان همش میخندیدیم... اومدیم دیدیم در بازه... ولی دره اصلی دانشگاه بسته بود... از تو اتاق حراست که رد شدیم که بریم بیرون.. آقایون بدطوری نگامون کردن.. ولی هیچی نگفتن.... قرار شد هر روز بریم تا شب بمونیم... خیلی روز خوبی بود...

اومدیم خونه... مهمون داشتیم... برای بچه ها شوید پلو با تن ماهی درست کردم... همه حال کردن... شب خوبی بود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد